عليعلي، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

کودک دوست داشتنی ما

این روزها !

سلام کوچولوی عزیزم قربونت برم كه روز به روز داری شیرین تر و باهوش تر میشی .. امروز 56 روزته و جمعه باید بریم واکسنت رو بزنیم .. خیلی استرس دارم .. طاقت بی تابی ات رو ندارم .. خیلی وقته که خوب شیر نمیخوری و همش موقع شیر خوردن به خودت میپیچی، دستات رو تکون میدی و پاهات رو محکم به هم فشار میدی .. میترسم رشد این ماهت خوب نباشه شبا هم که اکثرا تا یک و نیم بیداری و گریه میکنی بعدش از خستگی حدود سه ساعت میخوابی و دوباره بیدار میشی .. از ساعت 6 و نیم به بعد هم دیگه هر نیم ساعت یک بار بیدار میشی .. دلم برای یه خواب خوب حسابی تنگ شده .. بابایت ساعت 11 شب دیگه بیهوش میشه و من با اینکه می دونم فرداش از 7 و نیم باید بره سر کار و کلی هم خسته میش...
23 اسفند 1390

آووو !

کوچولوی باهوشم ، ساعت هفت و ربع دهم اسفند 90 ، تو 44 روزگی با کلی تلاش و کوشش و چندبار باز کردن دهان کوچولوت گفتی "آوو" ! خونه ی مامانم بودیم و همگی دورت جمع شده بودیم و خاله شیما برات آغو آغو میکرد که بلاخره گفتی و همه مون از ذوق زدگی جیغ کشیدیم .. مخصوصا من این عکس هم دقیقآ بعد از آغو گفتنت گرفتم ، اینجا هم سعی میکردی که باز آغو بگی ولی نتونستی ! وقتی برات جغحه رو تکون میدم و چپ و راست میبرم سرت رو همراه با حرکت جغجه تکون میدی و با دقت نگاه میکنی! البته این کار رو بیشتر از یک هفته است که انجام میدی ! عاشق چشماتم فندقم !   هر وقت تو بغلمی و برات آغو آغو میکنم میخندی ، انگار دارم برات  شکلک درمیارم ، د...
14 اسفند 1390

چهل روزگی

                   سلام پسر نازم کوچولوی مهربونم امروز چهل روزت میشه و از فردا دوران نوزادی تو تموم میشه .. بزرگ شدنت رو با کوچیک شدن لباسات کاملا لمس میکنم .. لذت میبرم از اینکه وقت شیر خوردن زل میزنی به چشمام و به حرفام گوش میدی .. لذت میبرم وقتی توجه ات به اطراف رو میبینم .. وقتی صدای عروسک رو درمیارم به طرف عروسک برمیگردی و نگاه میکنی .. وقتی به آویز موزیکالت زل میزنی .. عاشقتم .. عاشق پیشرفتاتم .. لذت میبرم از تک تک  لحظات با تو بودن ..  خدایا پسرم رو حفظش کن   پنجشنبه_ ٤ اسفند ٩٠ _ ٣٨ روزگی _ حرم حضرت معصومه(س) ...
6 اسفند 1390

یک ماهگی

سلام نفســـــــــــم کوچولوی دوست داشتنی من ، امروز تولد یک ماهگیته قربونت برم . این یک ماه با وجود تمام سختی ها و نگرانی هاش، به خاطر بودن تو ، خیلی عالی گذشت  . امروز صبح بردیمت برای شنوایی سنجی که خدا روشکر نتیجه خوب بود و بعدش هم رفتیم درمانگاه برای کارت مراقبت که نتایج اونم خداروشکر خوب بود. وزنت 4300 ، قدت 53.5 و دورسرت 37.5 بود امشب قرار برات جشن تولد بگیریم .. حتما عکساش رو برات میزارم.   پ.ن‌: اینم عکسای تولدت عشقم .. برای وبلاگت بهتر از اینا رو متاسفانه پیدا نکردم .. اینا رو هم به زور کات کردم. ...
29 بهمن 1390

ختنه !

سلام کوجولویِ من کوچولوی ِ ٢٣ روزه ی من ، خیلی دوستت دارم .. عاشق نفس کشیدنتم .. عاشق بو کردنتم .. عاشق دست و پای کوچولوتم .. عاشق مماغ گنده ات ام !!!!!!!! مماغ گنده ی من پریروز (یک شنبه .  ١٦ بهمن ٩٠ ) رفتیم پیش د.لسانی (متخصص کودکان) و شما رو ختنه کردیم .. موقعی که داشتن آمپول بی حسی برات می زدن گریه کردی ولی بعدش آروم شدی و موقع عمل به مامانم که باهات حرف میزد و لالایی می خوند، زل زده بودی ! بعد از اونجا رفتیم خونه ی پدربزرگت . اونجا بودیم که جیش کردی و کلی از درد جیغ کشیدی و گریه کردی .. خدا رو شکر هر چی بود تا الان که به خیر گذشته ! از طرف مامان و بابای من یه پستونک طلا برای ختنه ات کادو گرفتی .   ...
20 بهمن 1390

اندر احوالات این روزهای من و تو !

سلام علی کوچولوی نازم ١٨ روزه که چراغ خونه مون رو روشن کردی  .. شدی عشقم .. نفسم .. همه ی زندگیم .. باورم نمی شه که زندگیم این همه تغییر کرده .. شدم یکی دیگه .. شاید یه مامان ! .. اینجا همه عاشقتن .. بابات .. مامان بزرگت .. خاله هات .. الان چند روزه که برگشتیم خونه ی خودمون .. البته فقط شبها خونه ی خودمونیم .. گفتم شب .. چی بگم از شب که اونم کلا معنیش برام عوض شده ! تا صبح با هم سر و کله می زنیم .. شیر می خوری ..خوابت میبره .. عاروق میزنی .. دوباره بیدار میشی .. شیر می خوری .. می خوابی .. دوباره که می خوام عاروقت رو بگیرم بیدار میشی و همینطور تا صبح ! چرخه ی جالبیه ! از این عاروق لعنتی حرصم میگیره که مجبورم به خاطرش تو رو از خواب ...
13 بهمن 1390

1 بهمن 90 .. تو بیمارستان

                   مامانم به خدا دارم میمیرم. احساس می کنم تو این چند روزه پیر شدم . از پشت این شیشه ی قرمز که نگاهت می کنم میخوام بمیرم. وقتی اینقدر سخت شیر میخوری یا بهتره بگم نمی خوری می خوام از غصه بمیرم. دلم داره می ترکه .. میترسم فردا هم مرخصت نکنن . امروز که همش بیرون از دستگاه بودی .احساس می کنم از صبح زردتر شدی مامانم. این اولین غصه ی بعد از به دنیا اومدنته. تو خونه خوب شیر می خوردی ولی امروز و دیروز خون به جیگرم کردی .. شرط خوب شدنت خوب شیر خوردنته .. خوب نمی خوری مامان..من بمیرم مامان..دلم کباب میشه گریه نمی کنی مامان.. از دیروز صبح تا حالا فق...
8 بهمن 1390

عشقم متولد شد!

علی کوچک ما، به لطف خدا و صاحب نامش ، روز 26 دی 1390 ، ساعت 10:15 صبح ، چشمان زیبایش را  به جهان گشود. انشالله که نامدار باشد. وزن : 2950 قد : 50 دورسر : 34.5 روش زایمان  : طبیعی                                                                         &nbs...
3 بهمن 1390

پایان هفته 39

سلام علی جونم امروز 39 هفتگی رو تموم می کنیم .. یک هفته ی دیگه 40 هفته تموم میشه .. این روزا دارم کم و بیش پیاده روی می کنم .. یه بار از سر بلوارامین تا حرم ، یه بار کل زنبیل آباد ، یه بار تا وسطای زنبیل آباد رفتیم و برگشتیم ، یه بار از جمکران راه افتادیم به سمت حرم ولی بعد از یه ساعت کم اوردم و سوار شدیم ، یه چند باری هم صفاییه و از سر پارکینگ شرقی تا حرم ، امروزم که از خونه مون تا خونه ی  دایی حسن . امروز دوباره بعد از صد بار مصمم شدن برای زایمان طبیعی ، دوباره ته دل من رو خالی کردن .. چقدر این شخصیت زود تاثیرپذیرم عذابم می ده .. می ترسم این راه فرار نزاره تحمل و مقاومت کنم و وسطای راه ، با کشیدن نصف دردا ، آخرش کم بیارم ! ...
24 دی 1390